وعشق... یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
گل سرخی به او دادم . گل زردی به من داد...!!! ------------------------------------------------------------------------------------------- هرگزبرای عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. گاهی در انتهایخارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند . هر شب برو کنار پنجره تا ستاره ها ببیننت و حسودیشون بشه که...... ماهشون مال منه بوسهبر عکست زنم ترسم که قابش بشکند.قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است بوسهبر مویت زنم ترسم که تارش بشکند.تارموی توست اما ریشه ی عمر من است دنیا دو روز است یک روز با تو یک روز بر علیه تو ........... روزی که با تو ست مغرور نشو .... روزی که بر علیه توست ما یوس نشو انواع قهوه : 1- شیرین مثل چشات2 - رقیق مثل قلبت3- تلخ مثل دوریت هیچگاه نگذار در کوهپایه های عشق کسی دستت را بگیرد که احساس میکنی در ارتفاعات آنرا رها خواهد کرد زندگی اجبار است مرگ اخطار است دوستی فقط یکبار است اما جدایی بسیار است طرحچشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته ... شعر می گویم به یادت در قفس غمگینوخسته ... من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی ... ساحلم شو غرق گشتمبی تو در شبهای مستی بهچشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ، به دلی دل بسپار کهجای خالی برایت داشته باشد و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدنبلد است و اون فرشته ای که وقتی در فصل بهار قدم میزنی برگ درختان انتظار پاییز را میکشند تا به جای پاهایت بوسه بزنند اگهشب خوابت نبرد به آسمون نگاه کن.ستاره هارو بشمار کم اومد!برو قطرات بارونرو بشار.کم اومد! به عشق من فکر کن چون برای تو هرگز کم نمی یاد بازهم کبوتراحساسم بال می گشاید تادرآبی بی کران آسمان قلبت به پروازدرآید.گویا سالهاست که مفهوم پرواز درگنجایش ذهنش نیست اگه یه روز خواستی بری حتما خبرم کن قول میدم ازت نخوام بمونی ولی ازت میخوام زود برگردی اگه سلطنت بلد نباشم سلطنت نمیکنمٍ اگه زندگی بلد نباشم زندگی نمیکم اما اگه دوست داشتن رو بلد نباشم به خاطره تو یاد میگیرم چهارشنبه 21 مهرماه روز جالب ،عجیب ،تاریخی و البته خسته کننده ای است. چهارشنبه 21 مهرماه تولد «سید محمد خاتمی» بود . رئیس جمهور هشت ساله جمهوری اسلامی ایران 67ساله شد . جشن تولدش همچون رویه چند سال اخیر با ابتکار «سید محمود دعایی» و «فریدون عموزاده خلیلی» برگزار می شد . یکی از دوستان به دعوت یکی از دوستان دیگر در این مراسم حاضر شده بود و برای ما که موفق به حضور نشدیم از ماجرا و حواشی تعریف کرد و ما نیز حیفمان آمد ننویسیم و یادی از او نکنیم . به خاطر دلایل زیادی از جمله موضوعی که در بخش پیوند می نویسم امکان حضور در این جشن تولد را نداشتم وگرنه دعوت یا عدم دعوت به اینچنین مراسمی کوچکترین اهمیتی نداشت . مراسم در ظهر روز چهارشنبه درجماران و در دفتر سید محمد خاتمی برگزار شد . روایت است که سید محمود دعایی مدیرمسئول روزنامه اطلاعات کیکی جالب برای این مراسم تدارک دیده بود و باز روایت است که در این مراسم شمعی جالب و چند طبقه بر روی کیکی نصب شده بود و در چند نوبت شمع های مختلفی روی کیکی چیده شد و روایت شده که سید نازنین ما با دیدن این کارها تنها به یک جمله اکتفا کرده که :«بابا ول کنید این قرتی بازی ها را .» روایت است که سید در این یک سال و نیم خیلی پیر و شکسته شده . دوست داشتم در این جشن تولد حاضر بودم و تولدش را تبریک می گفتم . تولد مردی که هشت سال رئیس جمهورمان بود و درهمه حال رسم ادب را در سخن ترک نگفت. هیچوقت حرف بیهوده و مزخرف (نه به معنای آراسته )نزد و سعی کرد قبل از هر جمله لااقل چندثانیه ای فکر کند. مردی که لبخند از لبش( جز معدود دفعاتی و آن هم با بغض و اشک)جدا نشد و این لبخند همیشه باورپذیر بود. مردی که راحت و رک می توانستی از محافظه کاری و سستی و ضعف درکار او و زیردستانش انتقاد کنی ،یادداشت بنویسی و مقاله بنویسی و هیچ کس هم نمی توانست از تو بازخواست کند و حتی اگر کمی سمج تر بودی می توانستی مطالبه جواب نیز بکنی .مردی که روز آخری که با دولت و حکومت خداحافظی می کرد به راحتی می توانستی با او و همه اعضای دولتش شوخی کنی و وزیر کشورش تا دم تر سالن به رسم میهمان نوازی تو را بدرقه می کرد . حالا هرچند دیر ولی :«تولدت مبارک سید محمد خاتمی عزیز ،متین و مودب !» منبع: پراکنده از فرزاد حسنی دوستان عشقو حالو به این می گنا کنار دریا باشی........ یدونم عکس دارم براتون از غم تنهایی یدونم از کارای کلاسیک دنیا عکس برتر سال در شهری که در برخی مناطق جنوبی آن خانوادههای پرجمعیتی با درآمدهای
کمتر از ۲۰۰ هزارتومان زندگی میکنند و کودکانی هستند که شبها را در
آرزوی داشتن یک توپ چرمی فوتبال و یا یک عروسک کوچک به بالین میروند،
خانوادههایی هستند که از فرط استیصال برای خرج کردن ثروتهای کلانی که
گاهاً یکشبه به دست آوردهاند، روی به خرید کالاهای لوکسی میآورند که
حتی فروشنده آنها هم میداند ارزش چنین قیمتی را ندارند. در این گزارش سعی شده، گرانترین خرید های انجام شده در مورد کالاهای
مختلف با استناد به گزارش ماهنامه رویش معرفی شوند تا مشخص شود ثروتمندان
شهر تا چند برابر همشهریان فقیرشان خرج میکنند. گرانترین خودرو گرانترین کیف اگر قیمتهای نجومی برای کیفهای لوکس و تزئینی برق از کله شما پرانده
است، میتوانید چند روزی صبر کنید تا در اول مهرماه کودکانی را در همین
شهر مشاهده کنید که چگونه کیفهای مندرس و پاره خود را از همکلاسیها و
دوستان خود پنهان میکنند، شاید برق کله شما به محل اصلی خود بازگردد. گرانترین عینک آفتابی برف میبارد برف میبارد به روی خارو خاراسنگ کوهها خاموش دره ها دلتنگ راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ برنمیشد گر زبام کلبه ای دودی یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیاورد رد پاها گر نمیافتاد روی جاده ها لغزان ما چه میکردیم در کولاک دل آشفته دم سرد آنک آنک کلبه ای روشن رویه تپه رو به روی من در گشودندممهربانیها نمودندم زو د دانستم که دوراز داستان خشم و برف و سوز قصه میگوید برای بچه های خود عمو نوروز آری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرین پا بر جاست گر بیافروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست امشب گريه ميكنم .گريه ميكنم برا تو براي خودم براي تموم اونايي كه خواستن گريه كنن نتونستن. برا ي تمام اون چيزي كه خواستي ونبودم خواستم ونبودي. امشب گريه ميكنم به وسعت دريا به وسعت بيشه به وسعت دل عاشق.براي تو...براي تو....و به پاس احترام تمام تحقيرهايي كه از ديگران شنيدم و دیگه باورکردم که شكست خوردم براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش کاش یک لحظه به جایم بودی تا بدانی که چه دردی دارد :وقتی اندازه سنگینی یک کوه، دلت غمگین است و به اندازه تنهایی یک چاه، تو هم تنهائی و به اندازه آوارگی باد، تو هم آواره کاش یک لحظه به جایم بودی تا بفهمی که چه دردی دارد :باغبانی که تبر می سازد و درختی که به اندیشه هیزم شدن از سبز شدن دل کنده و اجاقی که از آتش خالیست کاش یک لحظه به جایم بودی تا بدانی که چه دردی دارد :وقتی از عشق نداری سهمی و در آنجا که دلی هست وسیع نیست یک ذره برایت جایی در سوگم سیاه نپوشید برایم مجلسی برپا نکنید برایم گریه و ناله سرندهید مرا دربیابانی برهوت دفن کنید وسنگ نوشته ای هم برمزارم ننهید عکسم را قاب نگیرید و دسته گلی با روبان سیاه برای نزدیکانم نفرستید ... اما در سال روز مرگم بر پارچه ای بزرگ بنویسید: *یک سال از مرگش گذشت،چه ساده به نبودنش عادت کردیم * پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .. پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است .. پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشهاي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديدهاند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام ميتپيد اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكههايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشههايی دندانه دندانه درآن ديده ميشد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكهاي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود ميگفتند كه چطور او ادعا ميكند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي ميكني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر ميرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نميكنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او دادهام، من بخشي از قلبم را جدا كردهام و به او بخشيدهام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكهي بخشيده شده قرار دادهام؛ اما چون اين دو عين هم نبودهاند گوشههايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيدهام اما آنها چيزی از قلبشان را به من ندادهاند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما يادآور عشقي هستند كه داشتهام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعهای كه من در انتظارش بودهام پركنند، پس حالا ميبيني كه زيبايي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونههايش سرازير ميشد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشهاي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود... زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت. ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ... همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ... نظرت چیه؟ ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟ ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟ ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟ ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟ ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟ مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟ ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟ ميدونين ...؟؟؟ اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس... وقتي يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن همه چي با يک نگاه شروع ميشه اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ... محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه. حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي. مي بيني كار دل رو؟ شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ... از چيزي ميترسي ... صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟ راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه ! آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا وقتي باهاته همش سرش پائينه تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده ديگه از آن خودت نيستي بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ... فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي... خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ... هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ... وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ... ولي اون ... سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني ! دنيا رو سرت خراب ميشه همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو بهش مي گي من … من … من از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ... دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!... وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم! انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ... ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه... بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و... بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟ و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي... میخام به یکی خودش میدونه کیه بگم با همه نامهربونیهات بازم میگم دوست دارم از عشق: یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید نظره تو چیه؟ نظرتو بگو
برلی یك لحظه ی ناتمام قلبم از طپش افتاد ... !!!
با تعجب پرسیدم :
مگر از من متنفری ... ؟؟؟
گفت :
نه ؛ باور كن ... نه !!!
ولی چون تورا واقعا دوست دارم نمی خواهم پس از آنكه
از لبانم كام گرفتی برای پیدا كردن گل زرد ؛ زحمتی به
خود هموار كنی ...زماني که يک دختر حرفي نمي زند : ميليونها فکر در سرش ميگذرد !* وقتي بحث نمي کند : عميقا مشغول فکر کردن است ! * زماني که يک دختر با چشماني پر از سئوال به تو نگاه ميکند : يعني نميداند تو تا چند وقت ديگر با او خواهي بودو زماني که بعد از چند لحظه در جواب احوالپرسي توميگويد :خوبم : يعني اصلا حال خوبي ندارد ! *وقتي به تو خيره ميشود : شگفت زده شده که به چه دليل دروغ - مي گوئي !زماني که به تو ميگويد : دوستت دارد : يعني واقعا دوستت دارد ! *دختر اعتراف ميکند که بدون تو نمي تواند زندگي کند :يعني تصميم گرفته که تو تمام آينده اش باشي ! * و بالاخره دختر ميگويد : دلش برايت تنگ شده : يعني هيچ کسيدر دنيا بيشتر از او دلتنگ تو نيست ! اما ............ اما ........... اما ............ *آنزمان که يک پسر حرفي نمي زند : يعني حرفي براي گفتن نداردوقتي بحث نمي کند : حال وحوصله بحث کردن ندارد ! * وقتي که پسر با چشماني پر از سئوال به تو نگاه ميکند : يعني که واقعا گيج شده است ! * وپس از چند لحظه در جواب احوالپرسي تو مي گويد : خوبم : يعني*واقعا حالش خوبه ! * زماني که به تو خيره مي شود : دو حالت دارد يا شگفت زده است*يا عصباني ! * و هر روز که به تو زنگ مي زند : مي خواهد توجه ترا جلب کرده وابسته ات کندزماني که به تو مي گويد : دوستت دارد :دفعه اولش نيست (آخرش هم نخواهد بو د!) * پسر اعتراف مي کند که بدون تو نمي تواند زندگي کند : تصميمگرفته تو را فقط براي يک هفته داشته باشد
اگر روزي اشک در چشمخانه دلم بخشکد ؟ آن روز ديگر به چه کس دل ببندم ؟
نه ! نه! آن روز مرواريد هاي اشکم را به خواجه اي خواهم فروخت
و از ابتياع آن قرص ناني خواهم خريد و لنگان لنگان به سوي کوچه با غهاي
غم خواهم رفت !
به خاطر تو مي نويسم ، به خاطر تو مي خونم ، به خاطر تو زنده ام ، به خاطر خودت ، وجودت ، نگاهت ، غرورت . تويي که شدي همه چيزم ، دوست دارم هميشه باهام باشي . نمي دوني چقدر دوست دارم ، به خدا نمي دوني ، اگه مي دونست
دختره از پسره پرسيد من خوشگلم؟گفت نه .گفت دوستم داري؟گفت نوچ؟گفت اگه بميرم برام گريه ميکني؟ گفت اصلا؟دختره چشماش پر از اشک شد. هيچي نگفت:پسره بغلش کرد گفت:تو خوشگل نيستي زيبا ترين هستي.تورودوست ندارم چون عاشقتم. اگه تو بميري برات گريه نميکنم چون من هم مي ميرم.
من تو رو فقط 15 تا دوست دارم 7 تا به اندازه 7 آسمون 7 تا به اندازه 7 دريا و يكي به اندازه يك دنيا کاش خداوند هيچ وقت به کلمات غرور و عشق و دروغ فکر نميکرد که تا هيچ وقت هيچ عاشقي به خاطر غرورش به عشقش دروغ بگه.
گفتي که امشب اومدم بهت بگم بايد برم
گفتي مي خوام بهت بگم همين روزا مسافرم
بايد برم براي تو فقط يه حرف ساده بود
کاشکي ميديدي قلب من به زير پات افتاده بود
سفر هميشه قصه رفتنه و دلتنگيه
به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه
هميشه يک نفر ميره آدم و تنها ميزاره
ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا ميزاره من ز بيداد تو هرگز نکنم ناله و درد
داد از آنکس که چنين چهره زيبا به تو داد
سوختم سوختم از هجر به فريادم رس
پيش از آن روز که از خانه ام آيد فرياد
توبه کردم که دگر دل به کسي نسپارم
اگر از حلقه گيسوي تو گردد آزاد
غافلي در شب هجران تو چون مي سوزم
آنچنان مست که پروانه ز من گيرد ياد
به گزارش سرویس اجتماعی «فردا»، تمایل به زندگی اشرافی و تجملات در جامعه
ما کم کم به یک پدیده عادی تبدیل میشود. کافی است تا کمی در خیابانهای
مرکزی و شمالی شهر تهران قدم بزنید تا با یک مشاهده ساده تفاوت قیمت دو
خودروی ایستاده در کنار هم را که گاها به ۳۰۰ میلیون تومان می رسد متوجه
شوید. این موضوع در مورد بهای محصولات لوکسی چون کیف، کفش، عینک، گوشی
موبایل و … نیز صادق است.
در شهری که برخی مردان آن با یک
پیکان مدل ۵۰ از خروسخوان صبح تا پاسی از شب برای کسب روزی حلال
خیابانهای شهر را در زمستان و تابستان گز میکنند تا مسافری را جابجا
کنند و کرایه ۲۰۰-۳۰۰ تومانی او را به دخل اضافه کنند، گرانترین خودرویی
که به صورت معمول و با مجوز وزارت بازرگانی وارد کشور می شود خودروی بنز
S500 با قیمتی حدود ۳۳۰ میلیون تومان است. البته باید به واردات انگشت
شمار خودروهایی نظیر فراری ؛ لامبورگینی، هامر و … اشاره کرد که از این
میان گفته می شود رکورد دار فهرست گرانترین خودرو یک لامبورگینی زرد رنگ
با قیمت حدود ۶۰۰ میلیون تومان است. یعنی معادل بهای هفتاد و دو دستگاه
پراید!
اگر سری به اینترنت بزنید و با
برند های عرضه های کننده کیف های درست شده از چرم حیواناتی نظیر مار و
کورکودیل و … آشنا شوید متوجه میشوید پرداخت چند هزار دلار ناقابل برای
خرید یک چنین کیف هایی امری معمول است که در تهران خودمان هم اتفاق افتاده
که البته باید برای سفارش آن حدود دو ماهی هم صبر کرد. گرانترین کیف های
کورکودیل با مارک هرمس را حدود ۶۴ هزار دلار قیمت گذاری کرده اند که البته
بررسی ها نشان می دهد دو کیف با همین مارک در تهران به قیمت های ۱۲ و ۱۸
هزار دلار به فروش رفته است.
اگر عینک های ۲ و ۳ هزار تومانی
با مارک های البته تقلبی در کوچه و خیابان فروخته می شوند و خریدار هم
بعضا سالها از آن استفاده میکند، لازم است بدانید گرانترین عینک های
معمول بازار قیمت هایی حدود ۳ تا ۵ میلیون تومان دارند که البته مدیر یکی
از معروف ترین فروشگاه های عینک از فروش یک عینک ۲۵ میلیون تومانی مارک
کارتیه با فریم تمام طلا و نگین های برلیان خبر می دهد . هرچند گفته می
شود گران ترین عینک فروخته شده در ایران رقمی حدود ۴۰ میلیون تومان داشته
است.
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تفکری کرد و سپس با تبسمی بر لب گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست چون تصمیم به هلاکش گرفته ای.
عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد! زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید.
در نيمههاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود بلكه مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت. وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست. مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد ميكردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .روزها ميگذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاكسپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بستهاي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من
نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را
دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام
مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم
می زدی
دوستدار تو پدر
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.
قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست ..
جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست .
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :
شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟
نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..
اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ...
سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد .
اشكا دونه دونه رو گونه ي من نشسته بود
دلم از جور زمونه خسته بود
وقتي كه تو بوسه هاتو مي دادي
انگاري اتيش به قلبم مي زدي
نوبت من كه رسيد انگاري ديرت شده بود
عشق بي دليل من دست و پا گيرت شده بود
با نگاه تو به ساعت دل من شكست و ريخت
شيشه ي عمر منم تموم شدو هيشكي نديد
تو مي رفتي رو تن برگاي خيس
فكر مي كردم تو خيالت كسي نيست
عمريه چشم به درم منتظر نامه هاي سالي يه بار
من مي خوام ببينمت تو و خدا فقط يه بار
به خدا دلم ديگه جاي شكستن نداره
پيش قلب بي وفات نگاه من كم ميا ره
امان از خوش خيالي در به دري اوارگي
ديگه لعنت مي فرستم به تو لعنت زندگي
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.